داستان کوتاه خواجه و غلام قدرشناس
خواجهاى “غلامش” را میوهاى داد.
غلام میوه را گرفت و با “رغبت” تمام میخورد.
خواجه، خوردن غلام را میدید و پیش خود گفت: کاشکى “نیمهاى” از آن میوه را خود میخوردم.
بدین رغبت و خوشى که غلام، میوه را میخورد، باید که “شیرین و مرغوب” باشد.
پس به غلام گفت: “یک نیمه” از آن به من ده که بس خوش میخورى.
غلام نیمهاى از آن میوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن میوه خورد، آن را بسیار “تلخ یافت.”
روى در هم کشید و غلام را “عتاب” کرد که چنین میوهاى را بدین تلخى، چون خوش میخورى.
غلام گفت: اى خواجه! بس “میوه شیرین” که از دست تو گرفتهام و خوردهام.
اکنون که میوهاى تلخ از دست تو به من رسیده است، چگونه “روى در هم کشم” و باز پس دهم که شرط “جوانمردى و بندگى”
این نیست.
داستان کوتاه خواجه و غلام قدرشناس
“صبر” بر این تلخى اندک، سپاس شیرینیهاى بسیارى است که از تو دیدهام و خواهم دید.
“همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز”
هر وقت در حق تو بدی کردند
فقط یک اجر از دیوار بردار
بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی
داستان کوتاه گنجشک با لیاقت آشنایی با دانشمندان ایرانی قبل از دوران معاصر