داستان کوتاه دلیل گریه
مردی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند، نشست و بنای گریه گذاشت.
سبب گریهاش را پرسیدند، گفت: من مرد غریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه میکنم.
مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند.
شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه میکند، گفتند: دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی.
گفت: شما همه منزل و مسکن دارید و میتوانید خوتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم؛ برای همین بدبختی گریه میکنم.
بار دیگر اهالی ده همت کردند و برایش خانهای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند.
شب باز دیدند دارد گریه میکند. وقتی علت را پرسیدند، گفت: هر کدام از شماها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم میخوابم.
داستان کوتاه دلیل گریه
مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او در آوردند.
باز شب هنگام مرد داشت گریه میکرد. گفتند: باز چی شده؟
گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم.
به دستور کدخدا شال سبز به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند.
ولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه میکند، وقتی علت را پرسیدند، گفت: بر جد غریبم گریه میکنم و به شما هیچ ربطی ندارد!